حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچک خوشبختی

بالاخره نی نی های خاله عاطفه هم بدنیا اومدن

20 شهریور ساعت 12 شب به علت بالا بودن دوباره فشار خون ،خاله عاطفه به صورت اورژانسی در هفته 33 بارداری سزارین شد و دوقلوهاش بدنیا اومدن قل اول محمد طاها باوزن تقریبا 2300 و قل دوم محمد مهدی با وزن تقریبا 1800 عسلم امروز 30 شهریوره و خاله عاطفه 10 روزه که فارغ شده اما متاسفانه به دلیل اشتباه پزشک اطفال در مورد دیر تشخیص دادن زردی،بچه ها الان نزدیک 6 روزه بیمارستان بستری هستن  زردی محمد طاها24 و محمد مهدی 33 بود و دکتر خیلی نگرانشونه و ما امیدواریم و دعا میکنیم روی مغز و گوش بچه ها اثر نذاشته باشه(آمین)  متاسفانه دکترا مجبور شدن کل خون محمد مهدی و بخشی از خون محمد طاها رو عوض کردن خاله عاطفه خیلی نگرانه وگریه میکنه و ...
30 شهريور 1392

روزت مبارک دخترم

دختر عزیزم امروز میلاد با سعادت حضرت معصومه(س) ، و روز دختر است از اینکه خداوند من و بابا مجید رو لایق دونست و یه دختر بمون هدیه کرد خیلی خوشحالم و از خدا سپاسگذارم هر دختری لبخندی از سوی خداوند است لبخند زیبای خداوند "حانیه جان"دخترم روزت مبارک...   ...
16 شهريور 1392

یه روز پر کار...

امروز شنبه بود اولین روز هفته  صبح ساعت 10:45 بیدار شدی ،منم سریع  مشغول غذا درست کردن شدم (تا ناهار بریم خونه خاله عاطفه) بعد هم یه کم صبحونه خوردیم و یه کم به کارامون رسیدیم و ناهار که آماده شد راهی خونه خاله شدیم امروز خیلی بت خوش گذشت عسلکم... خونه خاله با دختر همسایه خاله عاطفه(پریا)بازی کردی و بعد هم خاله پری و ستایش اومدن اونجا و ستایش شام موند پیش ما تا با تو بازی کنه   عمو جواد هم برات کادو خریده بود تا باهاش دوست بشی(آخه هر وقت عمو رو میدیدی گریه میکردی) بعد از شام هم ما ستایش رو بردیم رسوندیم خونشون و یه سری هم رفتیم بالا پیش ففاد(فرهاد پسر خاله) و اونجام کلی با دایی اینا سرگرم شدی  خلاصه روز پر ک...
10 شهريور 1392

پنجمین دندون دخمل نازم

امروز جمعه 8 شهریور91  وما الان خونه مامان بزرگ هستیم ،امروز اومدیم اینجا تا عمه منیر رو که از سفر شمال برگشته ببینیم و تو کلی با عمو محسن و عمه منیر و فاطمه دایی رضا بازی کردی  گلم امروز پنجمین دندونت هم خودشو نمایان کرد تا چند روز پیش خیلی اذیت شدی  مبارکت باشه عزیزم ...
8 شهريور 1392

ده ماه و نیمگیت...

عزیزم  هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و چیزای جدید تر یاد میگیری  امروز 10 ماه و نیمه شدی  عسلکم خیلی بلا شدی .... از مبل میکشی بالا و وقتی مینشینی روی مبل ،تکیه میدی و میزنی زیر خنده و هی با خودت حرف میزنی و ذوق میکنی انگار قله فتح کردی ،موقعی هم که میخوای بیای پایین نمیذاری کمکت کنم ،و میخوای که با سر بیای پایین   دیگه اینکه دستت رو میگیری روی گوشت و میگی أو أو (یعنی الو الو) روسری یا چادر یا هر چیز دیگه رو می اندازی روی سرت و کیگی دال و میخندی(یعنی دالی ) لباسای توی ماشینت رو میریزی بیرون  کابینت ها رو باز میکنی و بیشتر موقع ها دستت میمونه بین درشون  وکلی شیرین کاری دیگه... ...
6 شهريور 1392